پسر چوپان



دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند   وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

ترم اول دانشگاه آنچنان ترسیده بودم که خیال می کردم پزشکی خواندن بسیار سخت و  تمام کلاس علامه دهر هستند  و من آخرین و خجل بین درس خوانان خواهم شد لذا همه غیر درس رها و فقط درس و درس و درس. امتحانات که تمام و نمرات بر دیوار، دانستم که پزشکی چقدر بر من آسان است و چقدر بر دیگران  پیشتازم  و این شد غرور و درس شد عدول و غیر درس آمد مشغله.

از قضا کنجکاو عرفان و تصوف و کرامات و محیر العقول ها شدم  و کتابی به دستم افتاد موسوم به یادنامه استاد مطهری و در آن رساله ای بود موسوم به رساله لب الباب در سیر و سلوک اولی الباب تالیف علامه آیت‌الله حاج سید محمد حسین حسینی تهرانی.

رساله لب اللباب

متن رساله بسیار سخت و عبارات دشوار و  چند بار خواندم تا  راز عرفان دریابم

روایتی  به بحث بود که هرگاه احدی 40 نماز صبح با خلوص کامل و حضور قلب مطلق بخواند روز چهلم دریچه های معرفت و اسرار غیب  به رویش گشوده خواهد شد

 خوشحال و سخت سر ذوق که طریق عرفان را یافتم و اراده بر 40 نماز صبح با اخلاص و تمرکز حواس کامل

به یکباره شیطنت ها و شوخی ها را به کنار نهادم  و سخت چشم و گوش و زبان  و حتی پندار از هر آنچه گناه  تصور می شد دور ساختم از مجلس غیبت می گریختم و نگاهم در معابر بر زمین بود و جز بحث درس برنامه کلاس گفتمانی با دوستان نداشتم که این تغییر حالت خود عجب بود بر دوستانم و هریک گمانی از افسردگی یا مشکلی درونی.

مستحبات را به حداقل یا حذف کردم و  نوافل را رها کردم تا تمرکز بر نماز صبح انرژی داشته باشم و جز  خواب و درس خواندن حضور در کلاس دانشگاه  مابقی روز و شب به اذکار با حضور قلب گذشت

تمرکز حواس در واجب نماز صبح از اذان تا سلام به حد اعلی رسانده و در معنی و مفهم اذکار نماز صبح چنان غرق شدم که حتی یک لحظه اجازه فکری مزاحم به خیال راه ندادم

ساعت و جدول اوقات شرعی  به افق ارومیه کمک کرد که تمام نماز ها در اول وقت خوانده شود

اما شب چهلم که  قرار بود صبح آخرین نماز خوانده می شد و اسرار غیب بر من آشکار می گردید،  تا دیر برای امتحان فردا بیدار بودم و ساعت  کوکی یا زنگ نزد و یا بیدارم نکرد  و بعد کابوسی آشفته  و گناه آلود سراسیمه از خواب پریدم که وای  پنجره روشن بود  و من غسل لازم و بدن و لباس آلوده. وقت بسیار تنگ ، دستشویی و حمام واحد هر دو  در اشغال دوستان و رفتن به واحد دیگر خوابگاه به صلاح نبود و لحظه ای دیگر آفتاب طلوع می کرد و نماز قضا می شد. با تعویض لباس بدون طهارت بدن با تیمم با شتابزدگی و بی حضور قلب  در آخرین لحظه  مانع قضا شدن نماز صبح شدم.

حتی وقت نشد که قبل ترک خوابگاه غسل  و نماز ظهر آن روز نیز از فیض اول وقت خارج.

چله ام واضح شکست خورد  و امید به  باز شدن دریچه معرفت بر قلبم به یاس و طاقت چله گیری دیگر هرگز نبود.

سال ها بعد نزد  عالمی این قصه و چنین شکستی را  شرح دادم دستی به شانه ام زد و  گفت: خوشحال باش  که خدا ترا دوست داشت که دریچه های معرفت به رویت گشوده نشد و گر نه آزمون هایت بعد آن روز به حد انبیاء و اولیاء می رسید که قبولی در آن آزمون ها بسیار سخت و طاقت فرساست. حسین گفتن آسان است اما حسین شدن و جمیل کربلا ساختن کار هر مدعی عشق نیست.

 در آخر مثال هایی از کرامات  و ماوراء الطبیعه  بی رد یا تایید بیان کرد و سپس به این جمله ابو السعید نصیحت کرد

«مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخسبد و بخورد و در میان بازار در میان خلق ستد و داد کند و با خلق بیامی‌زد و یک لحظه، به دل، از خدای غافل نباشد .»


بعد از 40 سال نوستالژی نوجوانی

شرح در لینکدین

اینجا راه مالرو لاسم به نوا است

روزگاری ده ها قاطر الاغ و اسب اهالی و بارشان را جابجا می کردند

خرداد سال 59 اولین بار ییلاق مان را از کلاته بابا احمد به اشخرد لاسم تغییر دادیم

مرحوم پدر از توانایی در سفر تنهایی به نوا پرسش و اطمینان دادم و او مسیر را برایم دقیق تشریح و کلی سفارش که کنجکاوی نکنم و بیراهه نیازمایم و مواظب بار الاغ باشم

سحرگاه پالن الاغ را محکم تنگ یاسه بستم. خورجین با دو 20 لیتری و مختصری نان و ماست چکیده و سوار الاغ و مادر بسیار سفارش بر مواظبت و آب پاشید پشت سرم

از رودخانه سواره عبورکردم وارد آبادی لاسم شدم و نشانی راه نوا گرفتم. سربالایی تندی بود و ناگهان چشم انداز با شکوه دماوند ظاهر شد اندکی بعد رینه آبگرم و سپس در پایین روستای ایرا و آب اسک و ازهمه جالب تر جاده هراز

ناتوانم از شرح هیجان شاعرانه چنین چشم اندازی را اول بار دیدن

به سرازیری نوا رسیدم گرچه چشم انداز بزرگ دماوند رنگ می باخت اما روستای نوا از بالا گردنه کم زیبا نبود

در مارپیچ وزیگزاک جاده باریک مالرو چند خانواده سواره و پیاده به سمت لاسم می آمدند

باید با الاغم کناری می ایستادم تا آنها رد شوند. مرد قاطرچی از سنگسری بودنم سوال کرد و تایید شنید

چارپاها رد شدند. الا یک قاطر با سواری دختر که یک پیچ عقب بود

نمی دانم پدرش بود یا قاطرچی که از او خواست تندتر براند تا این سنگسری ریکا  معطل نماند

دختر سوار بر بلندی بار قاطر یک دست افسار و دست دیگر کتابی باز  لبخند ن پسر خرسوار را می نگریست

نیک آموخته بودم که نگاه بی مورد بر نامحرم جوان حرام است و سر باید پایین و چشم بر زمین می دوختم

برای پسر 17 ساله مغرور سوار بر خر بودن در برابر دختر سوار بر قاطر چندان جالب نبود گرچه قاطرش کرایه ای بودو ناشی گری اش  در تند راندن ناخودآگاه اسباب خنده  شد و خسته نباشی گفتن طنازانه اش  بر پسری که چنین هم کلامی با بیگانه تا آن روز تجربه نکرده بود حالتی بر دل گذشت که بسیار استغفار لازم بود

نه آنکه چندان اراده و ایمان قوی باشد بلکه لطف خداوند از نوجوانی دل را بر دختر عمو بند کرده که نگاه و خیال و هم کلامی جز با او خیانت و موجب سرزنش و نکوهش

ده سال بعد که این ماجرای در خیال آن روز شرح دادم  به قصد عذرخواهی، شنیدم که شکی بر صداقت پسرعمو ندارم

در میدان نوا 20 لیتری از نفت پر، قدری گوجه و خیار  دیگر سفارشات خریداری و بازگشتم. وسوسه شیطان بهانه تند راندن الاغ شد  اما لطف خدا قاطر ها و مسافرانشان را زود به مقصد رسانده بود.

تابستان آن سال جهاد سازندگی جاده ماشین رو را به روستای لاسم رساند و دیگر نیازی به سفر با الاغ برای خرید نفت و دیگر لوازم نبود

جمعه 29  خرداد 98 از بلندی قله ایکه ما آن را سنگ نو می گفتیم امادهیاری ایرا دو تابلو با عنوان قله گل اندام بر آن نصب کرده بود. مسیر راه مالرو را دیدم هنوز همان بود فقط حاشیه روستاها پر شده بود از ویلاهای سقف رنگی

جاده مالرو به سمت نوا  و بخشی از روستای نوا در تصویر بالایی

و دماوند باشکوه دره هراز و ایرا در تصویر پایینی


اینجا زمانی ییلاق تابستانی 20 خانواده  عشایر سنگسری بود

ییلاق املا

سال 59 از ارتفاعات مشرف حدود 20 سیاه چادر در این محل دیدم

20 خانواده امرار معاش می کردند

بین 5 تا 8 هزار گوسفند در 4 گله شیری ، (قصرها) میش و بز های نازا، شیری های بره به همراه و گله بره ها و بزغاله در این ییلاق از نیمه خرداد تا آخر شهریور چرا می کردند

قبل از انقلاب کامیون و وانت ها کوچ را از مهدیشهر(سنگسر) به روستاهای پلور آب اسک و یا نوا در جاده هراز می رساندند و از آنجا با چارپا کوچک به ییلاق می رسید و برگشت نیز چنین.

سیاه چادر و مومات ثابت ییلاق نزد آشنا ها در روستای ایرا ، نوا یا زیار به امانت زمستانی می ماند

بعد انقلاب جهاد سازندگی جاده ای از هراز تا فیروزکوه دایر کرد و خودرو به روستا های زیار لاسم زروان و نجفدر آسور رسید و سنگسری کوچ نشین از نعمت حاشیه جاده بودن بسیار خشنود و رفت و آمد آسان

اما دیروز ییلاق سوت و کور بود. هیچ خبری از سیاه چادرها نبود. سر وصدای بچه ها همهمه بزرگترها نبود.

از دور دست فقط صدای زنگوله و بع بع گوسفندان غریبانه شنیده می شد.

به جای سیاه چادر ها 2 ویلا بود. و چند ویلای با فرش و لوازم تخریب شده خبری از همشهریان سنگسری نبود

کارخانه، کار راحت، بیمه، شهر نشینی، یخچال و کولر و از همه مهمتر مرد همیشه در کنار خانواده ماندن  جاذبه چوپانی را به کارگری تغییر داد.  و سرمایه پرریسک مالداری  به سمت دلالی پرسود و سپرده های بانکی رفت

ت گذاری کلی می گفت عشایر ذخایر انقلاب هستند و باید حمایت شوند

اما رده های کارشناسی می گفتند اصل بر یکجا نشینی و صنعتی سازی دامداری است

شرح در لینکدین

 

 


تابستان 67 قرار بود مهمترین حادثه زندگی ام رقم بخورد .

خبر داشتم که والدینم با کله قند و روسری گل قرمز ترکمنی وسایر تشریفات به تهران آمده اند، هیجان و تپش قلب داشتم و حواسم به اطراف نبود

در رستوران دانشگاه بحث داغ پذیرش قطع نامه 598 بود و بیشتر بحث سر این بود که آیا با صدام مذاکره مستقیم بشود و یا غیر مستقیم؟ این بحث داغ مذاکره مستقیم یا غیر مستقیم در اتوبوس تا خوابگاه همچنان ادامه داشت و من چون حواسم جای دیگری بود اصلا در بحث شرکت نداشتم. طوری که یکی از مخالفین(بحث های همیشگی) من با تعجب گفت : شما که همیشه بوردیزلی تو بحثی چرا امروز ساکتی؟ و توجه همه به سوالش جلب شد .علیرغم کنجکاوی ها حوصله جواب نبود و دوست هم نداشتم کسی علت درگیری فکری مرا بداند

در پله های خوابگاه بودیم که یکی داد زد : سعیدی تلفن از تهران سراسیمه از پله ها بالا پریدم خدابیامرز پدرم بود. بعد احوالپرسی گفت دختر عمویت می گوید (بیاید تهران ما با هم مستقیم مذاکره کنیم) من خجالتی اصلا حال و حوصله مذاکره را نداشتم در ثانی آن مرحوم کامل مرا می شناخت و چه ومی به مذاکره بود لذا با لحنی مخالف گفتم(مذاکره مستقیم چیره؟اه مذاکره مستقیم اصلا بنکندی  خا اشتره بر بینین و بدوژین هرچی مصلحته خا انجام بدین)

یعنی برای چی مذاکره مستقیم ؟ من اصلا نمی توان مذاکره مستقیم بکنم . خودتان ببیرید و بدوزید هر چی مصلحت هست خود شما انجان دهید. پدرم به طرفداری از برادرزاده اش مرتب اصرار می کرد که به تهران برای مذاکره مستقیم بروم و من انکار که مذاکره لازم نیست و خودتان برای مراسم برنامه ریزی کنید

تلفن به زبان سنگسری با لحن مخالف و تکرار کلمه مذاکره مستقیم به پایان رسید و با صورتی سرخ بی توجه به توقف تمام دانشجویان کنجکاو کلمه مذاکره  در کنار میز تلفن سریع به سمت اتاق دویدم . دوستانم فقط کلمه مذاکره مستقیم و مخالفت مرا متوجه می شدند  و همه حدس می زدند که بحث من در تلفن مرتبط با مذاکره ایران و عراق می باشد. منتهی نمی توانستند حدس بزنند که مخاطب من کیست ؟ و چرا از من نظر راجع به مذاکره می خواهد و جرا من اینقدر برافروخته و مخالفم و و می گویم فعلا نمی توانم تهران بیایم.

با کی صحبت می کردی؟

پدرم

پدرت!! اومده تهران راجع به مذاکره ؟

هیچی ولم کنید

تقریبا همه دوستانم  پدر  مرا در ییلاق یا خود ارومیه دیده بودند، و کامل به سواد و شغل چوپانی اش آگاهی داشتند . آنکه اول گوشی تلفن برداشته بود ومرا صدا زده بود هم  تایید کرد که راست میگه پدرش بود کنجکاوی دوستان بی جواب ماند


دوستان دانشجو همه دچارتوهم شدند که بحث من با پدرم به زبان سنگسری راجع به مذاکره مستقیم ایران و عراق می باشد و من چون نمی توانستم توضیح بدهم این توهم شدیدتر و هرکس یک تصوری داشت و متعجب بودند که این تلفن راه دور، این لحن مخالف من به زبان سنگسری، بی توجهی به بحث های ی دانشجویی همیشگی در آن روز و نظر ندادن راجع به مذاکره در بحث و آنوقت تلفن که ادعا دارم پدرم بوده و هیچ توضیحی ندادم و برداشت توهمی آنان چند ماه بعد از ازدواج که ماجرا لو رفت نزدیک بود از دست شان کتک بخورم. همه جور فرضیه برای من ساخته بودند و مرا به کی ها و کجا ها (وطرف شور موضوع مهم) وصل که نکرده بودند !!!!جز آنکه این مذاکره مستقیم تکرار شده در محاوره سنگسری هیچ ربطی به مذاکره ایران و عراق ندارد

مذاکره در لینکدین



آخرین مدیریت

آخرین فعالیت اجتماعی

نفس به سختی می آمد

تکلم بسیار ضعیف و نامفهوم

مخدر های ضدر درد خواب آلودش کرده بود

اما اصرار که روزپرستار

سعی کردم منصرفش کنم: بیماران دیگر چنین کاری نمی کنند، خوشایند نیست.

سخت شد، قلم و کاغذ خواست، دستورات مکتوب

با تلگرام از فروشگاه آنقدر تابلو نشان دادند که یک نمونه را پسندید همین طور کاغذ ابروباد و همین روش متن تبریک با نام تک تک پرستاران.

سال 95 روز پرستار بهمن ماه و جمعه بود در هر تعویض شیفت پرستاران که شرمنده محبت آنها برای همه بیماران بودیم به کنار تخت 6 دعوت شدند همسرم با لبخند و جملاتی نامفهوم و تکان دادن سر روز پرستار را تبریک می گفت

و همین حال با دعوت از پرستاران اورژانس به حضور در کنار تخت 6 بخش آی سی یو

کمتر از دو هفته بعد سوک ترین صحنه در قسمت بانوان مجلس یادبود هنگام ورود پرستاران بود .

مهربانانی که نه زبان و نه قلم قادر به تشکر از مهربانی شما نیست روزتان مبارک

ICU ZAHRAH


ضبط 10 دی ماه سال 1378  است دقیق 20 سال پیش

 

امیری آوازی دوست داشتنی بود که پدرم می خواند. چه همراه گوسفندان و چه در مراسم و شب نشینی ها

 

مشاجره بین مرحوم پدرم و مرحومه همسرم در برتری دختر یا پسر

 

یقین دارم پدرم شوخی می کرد چون  غم نداشتن دختر را در او مادرم حس می کردم

 

دختر هیچگاه غم نیست. عزیز پدر است

 

پسر خوب هم همین جور

 

امیر گفت خدا من را زن بده

http://bayanbox.ir/view/mp3/3205994764289713240/WhatsApp-Audio-2019-12-12-at-12.07.53-PM.mp3


 

 

خسی در اقیانوس

صبح جمعه از مسجد برگشتم

مردد بودم به ییلاق بروم یا نه؟

ترجیح دادم بخوابم تا هوا روشن شود

ناگهان یک پیام از سمت دوست عرب زبانم آمد

مثل همیشه صبح جمعه با صباح الخیر و جمعه المبارک به همراه گل یا چشم انداز زیبا را انتظار داشتم

اما خبر هولناک بود

تسلیت شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی

باورم نشد. تلویزیون را روشن کردم

زیرنویس وحشتناک بود

تنم یخ کرد

خدا خدا کنان منتظر تکذیب بودم

با موبایل سردرگم نمی دانستم با کی تماس بگیرم؟

در این سال ها بسی داغ دیدم

چه بستگانم 23 بهمن 95 یا 15 آذر 87

و چه امام عزیزم در 14 خرداد 68

 

شاید اقتضای سن بود که بی تابی ام  سخت تر از قبلی ها

شاید گستاخی آمریکا که این گستاخی را هم در او و هم در صدام بارها دیده بودم

صبحانه را آماده کردم ساده تر از جمعه های قبل اما اشتهایی نبود

آرزو داشتم خواب و کابوس باشد و بیدار شوم

برنامه ییلاق رفتنم از مخیله پرید

به تلفن دخترم جواب ندادم مبادا بغضم بترکد

در خلوت خود زار گریستم اما آرام نشدم

پسرم آمد حالش بهتر از من نبود

چند عکس از او خواستم و پارچه مشکی

زودتر از من همسایه ها بعضی پرچم سیاه زده بودند

همسایه از من عکس سردار را خواست که به شیشه ماشین نصب کند

هر دو در تسلیت به هم بغضمان مانع از ادامه صحبت شد

زن همسایه مشت بر سینه کوبان و لعن بر شیطان بزرگ گویان

نوید می داد:

چنانچه خون شهید حججی بنیان داعش برانداخت

خون سردار حاج قاسم بنیان آمریکا بر می اندازد

سعی کردم انشاء الله را بلند و شمرده بگویم

قصد نماز جمعه کردم

پارکنیک محوطه جا نبود و خیلی دورتر پارک کردم

چند دقیق به اذان مانده بود به زحمت در جمعیت جایی برای نشستن برایم باز شد

 

موذن قبل و بعد نماز اصرار  و تکرار که فشرده تر شوید تا مردم در هوای سرد بیرون نمانند

در شلوغ ترین نمازجمعه که معمولا ماه رمضان و نزدیک ایام قدر هست فکر نکنم چنین جمعیتی را

فریاد مرگ بر آمریکا اوج خشم را نشان می داد

فریادحنجره ها تداعی  حنجره مرگ بر شاه گوی تظاهرات دی و بهمن 57بود

صحنه بعد نماز عجیب تر بود

دختران بی چادر و پسران و مردانی که اگر اشتباه نکنم شاید نمی دانستند نماز جمعه چند رکعت است بیقرار ایستاده بودند تا در تظاهرات ضد آمریکا شرکت کنند

اشک شوق دیدن شور  و خشم این افراد با اشک داغ از دست دادن سردار دل ها در آمیخته بود

شنبه در اداره لباس غالبا تیره کارمندان و مراجعین یادآور شعار حزن انگیزی بود

سیه بپوش برادر سپیده را کشتند

عصر درمانگاه نیز همین حال حاکم بود

با پسر و دخترم برنامه سفر به تهران داشتیم که با انتشار خبر تشیع یکشنبه در مشهد به فردا موکول کردیم

عصر یکشنبه به سمت تهران حرکت کردیم تا به موقع به مراسم وداع با شهید در مصلی برسیم

با خبر رادیو از تاخیر طولانی تشیع در مشهد از قصد مصلی منصرف و به سمت خانه یکی از اقوام رفتیم

برنامه ام حرکت بعد از نماز صبح به سمت دانشگاه بود

اما میزبان ما امید داد که با مترو  قبل از هشت صبح در مصلی هستیم

اما ساعتی بعد در اوج تحیر و تعجب از برنامه تاخیر خروج ما از منزلش عذر خواهی داشت

مترو سبلان را بارها رفته  بودم

اما این ازدجام را هیچگاه ندیده بودم

دو قطار رفت و نتوانستیم سوار شویم قصد برگشت داشتم که میزبان به زور مرا به داخل قطار حول داد

مدام از بقیه بخشش می خواستیم

اولین بار بود که در مترو صدای صلوات می شنیدم

در دروازه شمیران پیاده شدیم که خط عوض کنیم

اما امکان پایین رفتن از پله ها به سمت خط 4 نبود

با سیل جمعیت بیرون آمدیم و خود را به خیابان انقلاب رساندیم

تا نزدیک میدان فلسطین  حرکت فشرده و روان بود

اما بعد میدان فلسطین ازدحام و فشردگی سنگین و حرکت بسیار کند بود

 و عملا بی حرکت

تا غروب که به خانه برگشتم ندانستم که اسماعیل هنیه و دختر سردار سخنرانی داشته اند

و یا خبر گریه رهبر در دعای نماز را عصر از زبان مداحی  در مسیر شنیدم

چهره ها همه غمین بود

و اشک بسیاری روان

جمع ن فقط چادر مشکی ها نبودند همه نوع پوشش بودند

همه ساده و تیره

در چهارراه وصال بلندگو خواهش می کرد به سمت فرعی وصال جنوبی خارج و از خیابان جمهوری و خیابان های موازی به سمت میدان آزادی بروید

میربانم که ناراحتی قلبی داشت از ازدحام ترسید و مسیر برگشت پیش گرفت

من تجربه ازدحام در طواف کعبه و رمی جمرات حج تمتع  را داشتم

از خیابان انقلاب تا اولین فرعی سمت راست در وصال در فشردگی خطرناک حرکت کردم یک بار پاهایم از زمین بلند شدم و شاید دو متر جمعیت مرا با خود پیش برد

در خیابان های فرعی موازی خیابان انقلاب امکان حرکت سریع فراهم بود

به خیابان کارگر که رسیدم خواستم  به سمت میدان انقلاب بروم که آنجا نیز حرکت به سمت شمال با اعتراض جمعیت همراه و غیر ممکن بود

زن و مرد از روی نرده وسط خیابان کارگر جنوبی به آن طرف می پریدند

فرعی ها را ادامه دادم

چند سال پیش خانه پسرم در نواب بودم و آنجا را خوب می شناختم

فقط در یک بخش در دید خیابان کلهر جمعیتی که پیش می رفت از راهپیمایی شهر ما بیشتر بود

در خیابان فرعی نه بلندگویی بود و نه برنامه ای برای این همه جمعیت

مردم خودجوش یا صلوات و یا شعار می دادند

سرانجام در نزدیک حج و زیارت وارد خیابان آزادی شدم

از توقف و حتی نشستن جمعیت تعجب کردم تا اینکه شنیدم پیکر سردار تازه به میدان انقلاب رسیده است

امکانات دولتی که در دیگر مراسم گاها دیده می شود نبود و اگر هم دیده می شد خیلی اندک بود

 

به امید دسترسی به دستشویی ساختمان حج و زیارت با زحمت بسیار ازعرض خیابان آزادی عبور کردم

اما در معنوی ترین سازمان دولتی کاملا بسته بود

جلوتر پمب بنزین  دستشویی داشت اما صف انتظار صد نفر هم بیشتر بود

به امید ساختمان تامین اجتماعی جلوتر رفتم

ساختمان وزارت کار و تامین اجتماعی اگر اشتباه نکنم بیش از 50 سرویس بهداشتی دارند اما فقط سه تا باز بود و یک صف طولانی

یک ساعت از وقتم در صف گذشت تا با آب ساختمان سازمان متبوعم وضو بسازم

صدای اذان ظهر از موبایل های مختلف شنیده می شد

هیچ خبری از امکانات اداری و رفاهی نبود

چند موکب مردمی و هیئتی بود بیشتر آب آشامیدنی می دادند

خبری از غذا و ناهار و خوراکی نبود

به قصد نماز در مسجدی که جلوتر بود حرکت کردم

که شور و التهاب مردم نشان می داد جنازه های مطهر نزدیک هستند

به زحمت از پیاده رو خود را به جمعیت وسط خیابان رساندم

و بین دو خودرو حامل جنازه سرداران شهید حاج قاسم و ابو مهدی قرار گرفتم

بی هیچ شکی چنان معنویتی و تی و ذکر و دعایی در حرکت حاکم بود که احساس می کردم در سعی صفا و مروه هستم

اقیانوس عشاق بود که عاشقانه  و خروشان به همراه پیکرهای مقدس پیش می رفت

و در این موج جوشان جمع شیفتگان سردار ولایت و مالک اشتر زمان  من کمتر از خسی شناور بیش نبودم

 خدا حافظی در میدان آزادی چه سخت بود

بلندگو خواهش می کرد مردم قم منتظرند از مردم می خواست تشیع را متوقف کنند

 

من بار ها جمعیت 3 ملیونی حج تمتع را در سه روز عید قربان  و روز یازدهم و دوازدهم ذی الحجه دیدم با قاطعیت و بی اغراق می گویم که جمعیت تهران در 16 دی ماه 1398  بیش از دو برابر جمعیت منی بود

جمعیتی که بیشتر از 10 ساعت نهار که بماند، بعضی حتی آب هم برای نوشیدن یا اصلا طلب نکردند و یا نبود که طلب کنند

از مترو دروازه شمیران تا میدان آزادی بیش از 9 کیلومتر بود، بی ذره ای احساس خستگی همراه این امواج پرخروش طی کردم

من خس بی مقدار این اقیانوس لایق نبودم که نتوانستم در نماز دانشگاه شرکت کنم

پسرم و دخترم از من لایق تر بودند پسرم در خود دانشگاه و دخترم در خیابان طالقانی اقتدا کرده بودند

خیلی ها نوشتند چرا سردار اینقدر عزیز شد

خیلی از اخلاص و ایمان او نوشتند

از اقتدار و شجاعت

و دهها فضلیت

اما

او عارف بود

اوج عرفان و شناخت خداوند

تازه فهمیدم این عارف بی بدیل تاریخ عرفان مرادش شهیدی بود که وصیت کرده بود کنارش آرام گیرد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


بشر مغرور از این همه پیشرفت علمی در تقابل با یک ویروس بسیار ریز که غیر از میکروسکوپ الکترونی نمی توان دیدش، چنان درمانده شده که نگو و نپرس

حالا حالا ها درمانی ندارد مگر درمان های حمایتی و تقویت بنیه دفاعی بدن

پس پیشگیری و مراقبت حرف اول را می زند

در خانه بمانیم یکی از مهم ترین راه قطع گسترش و تهاجم ویروس به ما و دیگران هست

 

اگر علایم مشکوک به کرونا را داشتیم عمده علایم شامل تب سرف خشک و تنگی نفس می باشد سریع به مراکز تعیین شده مراجعه نماییم و به توصیه پزشکان و کادر مراکز دقیق عمل نماییم

لیست مراکز تعیین شده وزارت بهداشت به تفکیک استان و شهرستان برای مراجعه افراد مشکوک به کوید 19 در این آدرس قابل دسترسی است

لیست مراکز کلیه شهرستان ها برای مراجعین با علایم کوید 19

دستورالعمل اجرایی نحوه مراقبت ازبیماران با علائم خفیف کووید19درمنزل-دفترارتقای سلامتوخدمات پرستاری معاونت مراقبت پرستاری

دستورالعمل مراقبت در منزل بیماران کوید 19 خفیف

 

راهنمای کنترل محیطی کرونا ویروس درفروشگاههای مواد غذایی

راهنمای کنترل محیطی کرونا ویروس درفروشگاههای مواد غذایی

 

 

راهنمای کنترل محیطی کرونا ویروس در میادین میوه و تره بار

راهنمای کنترل محیطی کرونا ویروس در میادین میوه و تره بار

 

راهنمای کنترل محیطی کرونا ویروس در کیوسک ها

راهنمای کنترل محیطی کرونا ویروس در کیوسک ها

 

مشترکات عمومی:

ازدست دادن و رو بوسی کردن با یکدیگر پرهیز شود؛

فاصله 1تا 2متر جهت پیشگیری از بروز بیماری رعایت گردد؛

شتشوی مکرر دست ها با آب و صابون

پرهیز از تماس دست با چشم و بینی و دهان


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ امور مساجد استان البرز پایگاه بسیج خواهران مسجد دارالسلام Craig زیور آلات Python فناوری اطلاعات دروس رشته انسانی موج دریا