صبح جمعه از مسجد برگشتم
مردد بودم به ییلاق بروم یا نه؟
ترجیح دادم بخوابم تا هوا روشن شود
ناگهان یک پیام از سمت دوست عرب زبانم آمد
مثل همیشه صبح جمعه با صباح الخیر و جمعه المبارک به همراه گل یا چشم انداز زیبا را انتظار داشتم
اما خبر هولناک بود
تسلیت شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی
باورم نشد. تلویزیون را روشن کردم
زیرنویس وحشتناک بود
تنم یخ کرد
خدا خدا کنان منتظر تکذیب بودم
با موبایل سردرگم نمی دانستم با کی تماس بگیرم؟
در این سال ها بسی داغ دیدم
چه بستگانم 23 بهمن 95 یا 15 آذر 87
و چه امام عزیزم در 14 خرداد 68
شاید اقتضای سن بود که بی تابی ام سخت تر از قبلی ها
شاید گستاخی آمریکا که این گستاخی را هم در او و هم در صدام بارها دیده بودم
صبحانه را آماده کردم ساده تر از جمعه های قبل اما اشتهایی نبود
آرزو داشتم خواب و کابوس باشد و بیدار شوم
برنامه ییلاق رفتنم از مخیله پرید
به تلفن دخترم جواب ندادم مبادا بغضم بترکد
در خلوت خود زار گریستم اما آرام نشدم
پسرم آمد حالش بهتر از من نبود
چند عکس از او خواستم و پارچه مشکی
زودتر از من همسایه ها بعضی پرچم سیاه زده بودند
همسایه از من عکس سردار را خواست که به شیشه ماشین نصب کند
هر دو در تسلیت به هم بغضمان مانع از ادامه صحبت شد
زن همسایه مشت بر سینه کوبان و لعن بر شیطان بزرگ گویان
نوید می داد:
چنانچه خون شهید حججی بنیان داعش برانداخت
خون سردار حاج قاسم بنیان آمریکا بر می اندازد
سعی کردم انشاء الله را بلند و شمرده بگویم
قصد نماز جمعه کردم
پارکنیک محوطه جا نبود و خیلی دورتر پارک کردم
چند دقیق به اذان مانده بود به زحمت در جمعیت جایی برای نشستن برایم باز شد
موذن قبل و بعد نماز اصرار و تکرار که فشرده تر شوید تا مردم در هوای سرد بیرون نمانند
در شلوغ ترین نمازجمعه که معمولا ماه رمضان و نزدیک ایام قدر هست فکر نکنم چنین جمعیتی را
فریاد مرگ بر آمریکا اوج خشم را نشان می داد
فریادحنجره ها تداعی حنجره مرگ بر شاه گوی تظاهرات دی و بهمن 57بود
صحنه بعد نماز عجیب تر بود
دختران بی چادر و پسران و مردانی که اگر اشتباه نکنم شاید نمی دانستند نماز جمعه چند رکعت است بیقرار ایستاده بودند تا در تظاهرات ضد آمریکا شرکت کنند
اشک شوق دیدن شور و خشم این افراد با اشک داغ از دست دادن سردار دل ها در آمیخته بود
شنبه در اداره لباس غالبا تیره کارمندان و مراجعین یادآور شعار حزن انگیزی بود
سیه بپوش برادر سپیده را کشتند
عصر درمانگاه نیز همین حال حاکم بود
با پسر و دخترم برنامه سفر به تهران داشتیم که با انتشار خبر تشیع یکشنبه در مشهد به فردا موکول کردیم
عصر یکشنبه به سمت تهران حرکت کردیم تا به موقع به مراسم وداع با شهید در مصلی برسیم
با خبر رادیو از تاخیر طولانی تشیع در مشهد از قصد مصلی منصرف و به سمت خانه یکی از اقوام رفتیم
برنامه ام حرکت بعد از نماز صبح به سمت دانشگاه بود
اما میزبان ما امید داد که با مترو قبل از هشت صبح در مصلی هستیم
اما ساعتی بعد در اوج تحیر و تعجب از برنامه تاخیر خروج ما از منزلش عذر خواهی داشت
مترو سبلان را بارها رفته بودم
اما این ازدجام را هیچگاه ندیده بودم
دو قطار رفت و نتوانستیم سوار شویم قصد برگشت داشتم که میزبان به زور مرا به داخل قطار حول داد
مدام از بقیه بخشش می خواستیم
اولین بار بود که در مترو صدای صلوات می شنیدم
در دروازه شمیران پیاده شدیم که خط عوض کنیم
اما امکان پایین رفتن از پله ها به سمت خط 4 نبود
با سیل جمعیت بیرون آمدیم و خود را به خیابان انقلاب رساندیم
تا نزدیک میدان فلسطین حرکت فشرده و روان بود
اما بعد میدان فلسطین ازدحام و فشردگی سنگین و حرکت بسیار کند بود
و عملا بی حرکت
تا غروب که به خانه برگشتم ندانستم که اسماعیل هنیه و دختر سردار سخنرانی داشته اند
و یا خبر گریه رهبر در دعای نماز را عصر از زبان مداحی در مسیر شنیدم
چهره ها همه غمین بود
و اشک بسیاری روان
جمع ن فقط چادر مشکی ها نبودند همه نوع پوشش بودند
همه ساده و تیره
در چهارراه وصال بلندگو خواهش می کرد به سمت فرعی وصال جنوبی خارج و از خیابان جمهوری و خیابان های موازی به سمت میدان آزادی بروید
میربانم که ناراحتی قلبی داشت از ازدحام ترسید و مسیر برگشت پیش گرفت
من تجربه ازدحام در طواف کعبه و رمی جمرات حج تمتع را داشتم
از خیابان انقلاب تا اولین فرعی سمت راست در وصال در فشردگی خطرناک حرکت کردم یک بار پاهایم از زمین بلند شدم و شاید دو متر جمعیت مرا با خود پیش برد
در خیابان های فرعی موازی خیابان انقلاب امکان حرکت سریع فراهم بود
به خیابان کارگر که رسیدم خواستم به سمت میدان انقلاب بروم که آنجا نیز حرکت به سمت شمال با اعتراض جمعیت همراه و غیر ممکن بود
زن و مرد از روی نرده وسط خیابان کارگر جنوبی به آن طرف می پریدند
فرعی ها را ادامه دادم
چند سال پیش خانه پسرم در نواب بودم و آنجا را خوب می شناختم
فقط در یک بخش در دید خیابان کلهر جمعیتی که پیش می رفت از راهپیمایی شهر ما بیشتر بود
در خیابان فرعی نه بلندگویی بود و نه برنامه ای برای این همه جمعیت
مردم خودجوش یا صلوات و یا شعار می دادند
سرانجام در نزدیک حج و زیارت وارد خیابان آزادی شدم
از توقف و حتی نشستن جمعیت تعجب کردم تا اینکه شنیدم پیکر سردار تازه به میدان انقلاب رسیده است
امکانات دولتی که در دیگر مراسم گاها دیده می شود نبود و اگر هم دیده می شد خیلی اندک بود
به امید دسترسی به دستشویی ساختمان حج و زیارت با زحمت بسیار ازعرض خیابان آزادی عبور کردم
اما در معنوی ترین سازمان دولتی کاملا بسته بود
جلوتر پمب بنزین دستشویی داشت اما صف انتظار صد نفر هم بیشتر بود
به امید ساختمان تامین اجتماعی جلوتر رفتم
ساختمان وزارت کار و تامین اجتماعی اگر اشتباه نکنم بیش از 50 سرویس بهداشتی دارند اما فقط سه تا باز بود و یک صف طولانی
یک ساعت از وقتم در صف گذشت تا با آب ساختمان سازمان متبوعم وضو بسازم
صدای اذان ظهر از موبایل های مختلف شنیده می شد
هیچ خبری از امکانات اداری و رفاهی نبود
چند موکب مردمی و هیئتی بود بیشتر آب آشامیدنی می دادند
خبری از غذا و ناهار و خوراکی نبود
به قصد نماز در مسجدی که جلوتر بود حرکت کردم
که شور و التهاب مردم نشان می داد جنازه های مطهر نزدیک هستند
به زحمت از پیاده رو خود را به جمعیت وسط خیابان رساندم
و بین دو خودرو حامل جنازه سرداران شهید حاج قاسم و ابو مهدی قرار گرفتم
بی هیچ شکی چنان معنویتی و تی و ذکر و دعایی در حرکت حاکم بود که احساس می کردم در سعی صفا و مروه هستم
اقیانوس عشاق بود که عاشقانه و خروشان به همراه پیکرهای مقدس پیش می رفت
و در این موج جوشان جمع شیفتگان سردار ولایت و مالک اشتر زمان من کمتر از خسی شناور بیش نبودم
خدا حافظی در میدان آزادی چه سخت بود
بلندگو خواهش می کرد مردم قم منتظرند از مردم می خواست تشیع را متوقف کنند
من بار ها جمعیت 3 ملیونی حج تمتع را در سه روز عید قربان و روز یازدهم و دوازدهم ذی الحجه دیدم با قاطعیت و بی اغراق می گویم که جمعیت تهران در 16 دی ماه 1398 بیش از دو برابر جمعیت منی بود
جمعیتی که بیشتر از 10 ساعت نهار که بماند، بعضی حتی آب هم برای نوشیدن یا اصلا طلب نکردند و یا نبود که طلب کنند
از مترو دروازه شمیران تا میدان آزادی بیش از 9 کیلومتر بود، بی ذره ای احساس خستگی همراه این امواج پرخروش طی کردم
من خس بی مقدار این اقیانوس لایق نبودم که نتوانستم در نماز دانشگاه شرکت کنم
پسرم و دخترم از من لایق تر بودند پسرم در خود دانشگاه و دخترم در خیابان طالقانی اقتدا کرده بودند
خیلی ها نوشتند چرا سردار اینقدر عزیز شد
خیلی از اخلاص و ایمان او نوشتند
از اقتدار و شجاعت
و دهها فضلیت
اما
او عارف بود
اوج عرفان و شناخت خداوند
تازه فهمیدم این عارف بی بدیل تاریخ عرفان مرادش شهیدی بود که وصیت کرده بود کنارش آرام گیرد
درباره این سایت